زمین، مادر طبیعت

خوب یادمه، چند روز مونده بود برم دانشگاه، پدرم تصمیم گرفت درخت انجیر توی حیاطمون و کلا از ریشه در بیاره، آخه انقدر شاخ و برگش انبوه شده بود که نمیذاشت امواج درست و حسابی برسه،
من این درخت رو خیلی دوست داشتم، چون خیلی باهاش خاطره داشتم، تمام بچگیام، خاک بازیام، ماشین بازیام، زیر همین درخت انجیر بود. در حین از ریشه در اوردن درخت انقدر از لحاظ ذهنی درگیر بود که این شعر براش نوشتم…

چندی روزی مانده
گوشه ی دنج حیاط، تک درخت انجیر که به زیر شاخش، گربه ای خوابیده… اندکی آن سو تر…. !
پدرم بیل و کلنگی در دست!
با نگاهی بر من… زیر لب می گوید، ریشه اش را بر کن !
با نگاهی که پر از همهمه و تشویش است .!
گفتم اخر پدرم، شیوه ی قوم من ان بود که عاشق نکشد!
پدر این شاخه ی ترد، این همان است که می داد به من، بی طمع میوه ی انجیرش را…! پدرم می خندد به من و سادگیم ..
پدرم می رود و می مانم…. من تو را میفهمم، من تو را میدانم، من تو را از وزش باد میان برگت، مثل اشعار کهن میخوانم… .! تو مرا میفهمی… حال آشفته ی من، حال هر روزه ی من نیست و تو می دانی…
مرگ تو روزی خواهد امد، شاخه ات روزی خواهد خشکید… ولی امروز و به دستان من این سوگ غریبی است، عزیز…
مرگ تو، مرگ عجیبی است و این می دانی…
مرگ تو بی شک چون مرگ امیر است در بستر فین و چه غمگین است پایان چنین… .
عاقبت با همه ی سختی ها، ریشه اش را کندم… !
من میان دو طلوع… من میان دو اذان، ریشه ی خاطره ها را کندم..!
غم ان میوه ی نارس، غم آن شاخه ی ترد… غم تنهایی نسل من بود…!
نسل من خاطره ها را گم کرد… !
نسل من پنجره ها را بست
و نسل من باغ پس پنجره ها را گم کرد…!

یادمون باشه که زمین مال ما نیس، مال همه است.مال همه ی موجودات، مال اون مورچه های ریزی که لا به لای شیارهای کفشامون گم میشن، مال اون وال های بزرگی که لا به لای دندوناشون گم میشیم، زمین حق همه است، اما بین همه ی موجودات فقط ماییم که به یه سیب قانع نیستم، باغ رو از ریشه در میاریم.

پ.ن:اگه این روزا بگذره چقدر روند زندگیتون و تغییر میدین؟چه کارهایی در حق زمین میکنین؟؟