بسته نور آبی بی برای رمضان

فرقی نمیکنه توی چه ماهی از سال باشه ،برای من ماه رمضان تداعی کننده ی خنکای صبح با صدای اذانی بود که از دوردست میومد و ما هم به همراه پدر بعد از سحری خوردن بدو بدو میرفتیم که نماز صبح رو توی مسجد چهارراه بالاتر بخونیم .
یادمه دوران راهنمایی بودیم و به خاطر شرایط محیطی که داشتیم بزرگ میشدیم ،خیلی روزه گرفتن مهم بود .پدر هم که همیشه همراه ترین و پایه ترین آدم زندگیمون بود،برای خوشحالی ما ،با اینکه به خاطر مشکل قلبی که داشت ،نباید روزه میگرفت ،اما بیدار میشد و پیشنهاد میداد که نماز صبح رو توی مسجد بخونیم و این حرکت رو برای ما به شکل یه تفریح درآورده بود.
یادمه توی کوچه مون یه مسجد کوچیک بود اما همیشه دو تا خیابون بالاتر میرفتیم که به اون مسجد بزرگتره برسیم که پیش نمازش یه حاج آقای جوون و آگاه با گرایشهای سیاسی پدرم بود .
اما هر سال شب قدر نذری مسجد رو پدرم به مسجد داخل کوچه میداد و اعتقاد داشت اینجا خیلی مهجوره و بهتره نذری رو به همسایه های خودمون بدیم .
خلاصه که نمیدونم هدف پدرم اون روزها چی بود اما یه چیز رو میدونم و اونم اینه که هر بار ماه رمضان میشه و یا صدای اذان صبح از دوردست شنیده میشه ،منو به شانزده سالگی و تمام مسابقاتی که توی مسیر میدادیم که ببینیم کی زودتر میرسه ،میبره.
ای کاش ما هم بلد بودیم که با بچه هامون به این شکل و به دور از فضای اجبار و نصیحت ،همراه میشدیم🌿